حاج احمد حرف به من آموخته، همه چیز را او به من آموخته. این حرف شعار نیست. والله حرف قلب من است، ولو این که پایبندی به این مطلب، به اخراج من از سپاه منجر شود.
13 تیرماه مصادف است با سال گشتشهادت «سیدمحمدرضا دستواره» قائم مقام فرماندهی «لشکر 27 محمدرسول الله(صلوات الله علیه و آله)». آن مجاهدِ عزیز خود را این گونه معرفی می کند:
« سید محمدرضا دستواره هستم و طبق اطلاعات شناسنامه ای، سال 1338 در محله ی علی آباد تهران یا همان گود به دنیا آمدم. تا اخذ دیپلم متوسطه ادامه تحصیل دادم و بعد هم وارد مبارزات سیاسی شدم. روز چهارم آبان 1357 در حال توزیع اعلامیه های امام توسط مامورین ساواک بازداشت شدم و بعد از چند ساعت بازداشت آزادم کردند.
بعد از پیروزی انقلاب در 12 آبان سال 58 وارد سپاه شدم و از دی ماه همان سال به مناطق آشوب زده ی غرب کشور اعزام شدم که این مقطع نقطه ی عطف زندگی من است. چون در این ماموریت با حاج احمد متوسلیان آشنا شدم. همان طور که بارها و در همه جا گفتم من آدمی هستم که از توی «گود» بلند شده ام. هزار دفعه گفته ام از یک محیط فاسد بلند شده ام. اگر انقلاب نبود، سرنوشت من معلوم نبود چه می شد. حتی وقتی توی سپاه آمدم، باز سرنوشت من معلوم نبود، چون امکان داشت آدمی بشوم که سپاهی گری را به عنوان یک شغل انتخاب کرده باشم و یک اسلحه روی دوش خود بیندازم و پست بدهم و سر برج، بروم و حقوق ام را بگیرم. حالا من نمی خواهم از حاج احمد بت درست کنم؛ اما آدمی به اسم حاج احمد بر سر راه من قرار گرفت و حاج احمد وسیله ای شد تا من این جوری که الان هستم بشوم و نخواهم به سپاهیگری به چشم یک شغل نگاه کنم. حاج احمد استاد من است. او مرا بار آورده! «من علمنی حرفا فقد سیرنی عبدا» حاج احمد حرف به من آموخته، همه چیز را او به من آموخته. این حرف شعار نیست. وااله حرف قلب من است، ولو این که پایبندی به این مطلب، به اخراج من از سپاه منجر شود.»
و این آغاز راهی بود که پس از 7 سال، پنجه ی «سید محمدرضا» را به ایوانِ عرش رساند. طی این سال ها، «دستواره» به بخشی از شناسنامهی یگانی درآمد که میراثِ استادش «حاج احمد متوسلیان» بود؛ «لشکر 27 محمدرسول الله(صلوات الله علیه و آله)».
«مجتبی عسکری» از هم رزمان «سیدرضا» آخرین روزهای حیات او را چنین روایت می کند:
«چند روز مانده به «کربلای یک» سید حسین، برادر کوچکتر رضا، که در گردان حمزه، بسیجی بود شهید شد. این ماجرا خیلی رضا را به هم ریخت و به من گفت: می بینی مجتبی! من این همه سال جبهه هستم ولی شهید نشدم اما این سیدحسین تا آمد، خدا قبولش کرد و برد. روز دوم یا سوم عملیات بود که ممقانی هم شهید شد. رفتم خط تا خبرش را به رضا بدهم. گرد و خاکی و چمباتمه توی سنگر خواب بود. آتش که سنگین شد، خودش بیدار شد و تا من را دید بغلم کردو زد زیر گریه و گفت: دید ممقانی هم شهید شد؟ دیدی رفقا رفتند و باز تنها ماندیم؟ همین طور که در بغلم گریه می کرد، دستش را آورد بالا و با صدای بلند گفت: خدایا خسته شدم، منم ببر. چند روز بعد، در غرب مهران، یه خمپاره خورد کنارش و تمام»
به این ترتیب، آخرین یادگارِ به جا مانده از سلسلهی بنیانگذاران «لشکر 27 محمدرسول الله(صلوات الله علیه)»(در سطح فرماندهی عالی) به به استاد و یاران شهیدش ملحق شد.گروه جهاد و مقاومت مشرق مفتخر است به این که در بیست و نهمین سال گشت شهادت «سید محمدرضا دستواره»، 40 برش از حیات پربار او را به کاربران عزیز تقدیم نماییم
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد